خاطرات - بخش چهارم
 
 
 

   - خاطرات - بخش چهارم


توضیح به قصد توجیه

شاید برخی از شما  بعد از خواندنِ همین چند خاطره ، بپرسید ، چه طور بعد از آن همه سال ،جزئیات خاطرات نا نوشته ام را به  یاد می آورم.
مختصر این که: بازگوئی و تکرار بازگوئی ها در  دوره های مختلف و سالهای متوالی، به شکل حضوری و درقالب نامه ها، کمکم می کند.هم از این روست اگر می بینید، راوی گاهی بچه ئی ست که با لهجه ی آبادانی «گپ میزنه»   وگاهی بزرگسالی ست که «لفظ قلم»دارد.همین تکرار بازگوئی هاست که شخم عمیقی در خاطرم زده. از شما چه پنهان ، مقدار کمی «خیالمایه» هم لازم ست وگر نه «فطیر» می شود.
حالا فقط خاطراتم را نشخوار می کنم تا بتوانم عصاره و جان شان را با تصویری نسبتا روشن، عرضه کنم.
دیگر این که: سا لها ست خاطرات و دیگر آثار نویسندگان وطنی و خارجی را خوانده  و می خوان.

 

  از این جا تا  ناکجا!
 


 قطار باری شرکت نفت ، از «گدامهای گوگردی»(1) یا «تانک فارم»(2) بوارده  به سمت پالایشگاه می رفت ،  به تقاطع «سه راه بهمنشیر» که  رسید به اجبار سرعتش را کم  کرد.ده یازده ساله بودم. دیدم در یکی از واگنهای سقفدار باز ست. شیطنت و بچه گی دست به دست هم دادند و وادارم کردند بپرم بالا! در را که پشت سرم بستم، تاریک تاریک شد.هیچ روزنی نداشت.از بیداد هرم آفتاب ،  واگن  کوره ی «کت کراکر»(3)شده بود.  کورمال کورمال ، دستی کشیدم به در، ای داد و بیداد ، دستگیره ندارد.ترسم ازخفه گی، بیشتر شده بود،اما کوتاهی راه، به دادم رسید. قطار با تکانهای شدیدی متوقف شد. از بیرون صدای چند نفر را می شنیدم، ولی جرئت نمی کردم طلب کمک کنم. لحظه ای بعد صدای بازشدن در واگنها را شنیدم. گوشه ای کزکردم. درکشوئی باز شد. اول سرک کشیدم ، مطمئن که شدم ،پریدم پائین. توی پالایشگاه بودم.  حالا چه طور از دروازه  برم بیرون ؟ می ترسیدم و ترسم بیشتر از پدرم بود، که «گیت من» بود. اغلب دربان همین دروازه و گاهی هم نگهبان «مین گیت»(4) می شد. خداخدا می کردم ، امروز پستش این دروازه نباشه ،وگرنه، خر بیار و کتک بارش کن! (باپوزش از همه ی «خران بار بردار» که «به ز آدمیان مردم آزار» ند.)                                                
پریشان و ترسیده دور و برم را می پائیدم که  راه فراری بجویم.  کامیونی پیدا شد که به سمت دروازه می رفت.  پشتش «چلپ»(5) گرفتم.دم دروازه که رسید ، پریدم پائین و فرار! چند تکه فهش و پاره سنگ پشت سرم پراندند که اصابت
از مخمصه جسته بودم.  نفس رهائی که کشیدم ، یاد «تریلی سواری» چند هفته پیشم افتادم.
 ««تریلی»(5)  اتوبوسهای کارگری بود که پنجره هایش بدون شیشه بود و حصار فلزی داشت. یک بوی گندی داشت که نگو و نپرس! صد رحمت به اتوبوسهای فکسنی «آغ بوا»(6). بعضی از مسافرها ـ گلاب به روتان ـ استفراغشان می
سر ایستگاه ایستاده بودم واز بیکاری حوصله ام سر رفته بود. یکی از همان تریلی های کذائی رسید. بدون بلیط و در پناه کارگری «بیلرسوت»(7) پوش و «سپرتاس»(8) به دست ، سوار شدم . رفتم و لژ نشستم.(وارد که میشدی و چندقدم رو به جلو که می رفتی، دوسه پله میخورد و می رفت بالا و لژ نشین میشدی ، با همان کرایه ی یک ریالی !)
راه افتادیم اما به سمت کجا ، نمیدانستم. چشمم را چسبانده بودم  به سوراخ «جالی»(9) که بیرون را لوزی لوزی وپاره پاره نبینم. از منطقه ی سرسبز و تمیزی گذشتیم که هیچ شباهتی به محله ی ما نداشت.( چند سال بعد فهمیدم «نخلستان بریم» بوده)
چند دقیقه بعد قثط  بَرّ و بیابانی بود بی آب و علف که پیش از این ندیده بودم.ایستگاهی هم در کار نبود که پیاده شوم.
دلواپس شدم. از «چکر» (10) که پرسیدم ، معلوم شد که این تریلی مخصوص کارگران ساکن خرمشهراست! جای شکرش باقی بود که می توانستم یک ساعت بعد برگردم.
رسیدیم و ناآشنا و سردرگم، پیاده شدم. شهر آن دست آب بود. قایق موتوری کنار اسکله ایستاده بود.مسافرهای همراهم بی بلیط سوار شدند.گفتم لابد مفتیه ، سوار شدم. پیاده که شدم ، روبرویم بازار مسقفی بود. ( بعدها دانستم که « بازار صیف» بوده) شرجی«رطب پزون»بود و بوی ادویه و عطر انبه ، بازار را پر کرده بود.کمی جلو تر قهوه خانه ی بزرگی بود که بوی تنباکوی «برازگونی»(برازجانی) و عطر چای« سرنیزه »اش نصف بازار را گرفته بود. ازگرامافون بوقی «سگ نشان» ش ساز و آواز عربی  پخش می شد. همهمه ی مردم بسیار بود و عربی غالب بود.
( سال بعد که بازار«بصره» را دیدم شباهتشان چشمگیر بود)
غرق عطر و بوی خوش بازار و جنجالش بودم. با این همه اما دلواپسی ، مجبورم کرد که زود تر برگردم. سوار همان قایق شدم و برگشتم و ساعتی بعد آبادانبودم.
اولین سفر زندگیم بود. تنها و دست خالی و بی مقصد رفته بودم و برگشتم .حالا و بعداز سال هایِ سال که خاطراتم را دوره می کنم و فلسفه می ریسم ، می بینم سفر کوتاهم شبیه سفر اول و آخر آدمیزاد است. تنها و دست خالی و بی مقصد، به این کهنه رباط می آید و ـ دورازجان شما ـ می رود!              
 

1.انبارهای ذخیره ی گوگرد تولید پالایشگاه آبادان و برای صادرات .
 2.مخاذن عظیم محصولات نفتی برای صدور به غرب و آبادسازی آن دیاران.
3.قلب پالایشگاه که  پالایش نفت می کرد.
4. دروازه ی مرکزی.
5. اویزان شدن به پشت وسائل نقلیه.
6.«آقابابا بهبهانی» که مالک اتوبوسهای قراضه ی شهربود و معروف به«شهری گدا»
7. لباس یک تکه و یکسره ی کارگری.
8. ظرف دو سه طبقه ی غذا.
9. حصار و تور فلزی.
10. کنترولچی و بلیط فروش.
    


 *************************************************

  ترانه های غمگین ازلبانِ بسته!

 
تا آن جا که یاد وخاطرم قد می دهد، شوهرِ«خیرنسا» ــ همسایه ی کردستانی مان ــ پیر وشکسته بود.

چنان بی حرف وصدا بود که تا چند سالِ کودکیم، خیال می کردم لال است.هفت روزِهفته صبحِ زود می رفت ودیروقتِ غروب ، خُرد و خمیربه خانه می آمد.بی هیچ کلامی چایش را می خورد و اگر خوردنی چیزی بود، وصله ی شکمش می کرد ومی خوابید.

 گویا اهل یکی از روستاهای «بانه» کردستان ما بوده که  در«خانقینِ»عراق  با خیری، عروسی کرده و از راه بصره به خرّمشهر رسیده .مثلِ دیگرهمزبانانِ پُرقوّه ش، شانه به زیرِسه کیسه ی پنجاه کیلو ئی سیمانِ گمرک داده و بعد از خُرد شدنِ مهره های کمرش به آبادان آمده و درانبارِ ذغالیِ«حاج بشیر» ، توزینِ ذغال  می کرد.از کار که می آمد «حاجی نوروز»ی بود که روزگار سیاه ش کرده بود.خیر نساء ، یک دلّه آب چاه خرجش می کرد ،با این حال ،با ته رنگ سیاهِ باقی مانده مثل سنگ بی صدا می خوابید.
با این همه کارِ مدام، درآمدش کفاف خرجِ اندکِ خود و خانواده ی پنج نفری ش نمی داد.خیرنسا ــ که شاید سی سال از مردش کم سن تر بود ــ با سربند کُردی و دست و صورتی سبزازخال کوبیِ مرسوم کُردان،  می نشست وغمگین ترین ترانه های عالم را با دهانی بسته زمزمه می کرد. (آن روز ها ، نه ، اما امروز که با شما یم «غگنانه ترانه ها»یش گره بغضی می سازد در گلویم.
روزها به کمکِ سه بچه ش و دست کم ده بچه ی همسایه ، روزی دو سه سینیِ ده کیلوئی آبنبات و شوکلات  ــ ساخت کارگاهی در همسایه گی مان ــ را در زرورق می پیچید و روزی دوسه تومن درآمدش بود.(هربچه ی مدد کاری، به یک دانه شکلات ناپیچیده قانع بود.*)
*******************************
*.فکرش را بکنید، مصرف کننده گانش چه «واکسن»ی باید زده باشند تا از آن دست های آلوده ی بچه ها که مدام انگشتانِ نوچ شان را می لیسیدند، بیمار نشوند!

 ******************************

درختِ «ننه عزیز»

 
هُرمِ گرمای طاقت سوز را در پناهِ سایه ی در ختانِ«بیعار»(1) تحمّل می کردیم.(هنوزهیچ  حیاطی در کوچه ی ما ، برق نداشت  ــ همچنان که از آب لوله کشی هم محروم بودیم ــ آن هم در شهری که اولین شبکه ی برقرسانی و تصفیه ی آب و لوله کشی ش را داشته!)سرِ کوچه «تیل» برقِ شرکتی بود ،که نورش مشبّک بود ــ از بس که بچه ها برای تمرین گنجشک زنی و شرط بندی شکانده بودندش ــ با«جالی»فلزی ، آن را قُنداق پیچ کرده بودند.شب ها ــ به جای پروانه ــ سوسک ها ئی به درشتیِ گنجشکی با چنگک های «کِرِنجال» وار، جولان می دادند.
با فاصله ی صد تا دویست متری خانه ها «بَمبو»(2)ی بود که گاهی برسرِ نوبت دعوا های قبیله ئی درمی گرفت.(سقّا ها حقِ تقدّم داشتند و بچه ها ئی که با ظرف های کوچک آب می بردند.)
از جلو کوچه ی ما ــ بین دبیرستان رازی و کلیسای ارامنه ــ «حفّار» ی می گذشت ،
بر کناره  ا ش ، درختانِ «بیعار» کاشته بودند
هر ساله یکی دو بار به هزینه ی شرکت نفت و بادست کارگران روز مزد و تکّه طنابی و سطلی ،لایروبی می شد و کنارِ جوی می ریختند تا خشک شود و هفته ی بعد با کامیون ببرندشان.بچه ها از همان فرصت استفاده می کردند و در میان  لجن ها ، گنجینه هائی از قبیل چند سکّه ی دهشاهی زنگاری و بطری شکسته های سفید  و رنگی ، جمع می کردند و می فروختند (سفید کیلوئی یک ریال و رنگی ده شاهی) تا خرجِ «اتینا» شان(3)  کنند ( مثلا :سینما بهمنشیر دو ریالی و «سمّوسه» ی یک ریالی.)
بعد ها شرکت نفت ، برای صرفه جوئی در کار و هزینه «گریدر»لایروبی بزرگی به کار گرفت و چون شاخه های در ختان «مانور» و حرکت بازوئی را مختل می کردند ، چاره را در قلع و قمع درختانی دیدند که سایه  شان سر پناهِ مردمی بسیار بود.
«ننه عزیز»مستاجر ما بود و در یکی از دکانها با دو پسرش زندگی می کرد. «طبق»ی داشت که مختصر درآمدش ، کمک حالش بود.در طبق شش غرفه ئی ش ، تنقلات و مشغولیات بچه هارا تامین می کرد از جمله: «باسورَک و بَنَک و کُلخونگ»(بادامک ها ی کوهی)«تُخمَک»(تخمه) ی هندوانه و آفتاب گردان می فروخت به علاوه ی «اشنو» و کبریت سه ستاره و چند خرت و پرتی که به کار دختران و زنان می خورد.
با این که مطابق مرسوم باید «ننه کریم» باشد، همه اورا به «ننه عزیز»می شناختند که منسوب به پسر کوچکترش شده بود.کریم ، کار گر بود و همه ی روز، دیده نمی شد.این «عزیز» بود که «عزیز کرده» ی مادر شده بود.از ما چند سالی بزرگتر بود و احساس ریاست می کرد.روی شاخه های تنومند ترین  درخت ، که روبه روی دکان شان بود ، با تخته و «چتری»(برزنت) کلبه ئی ساخته و طناب محکمی به شاخه ئی بسته بود و نقش« تارزان» بازی می کرد و نعره زنان عرض حفار را طی میکرد ــ البته گاهی هم سقوط بود اما هیچ بچه ئی جرات مسخره کردن ش، نداشت. بیشتر وقتش را روی درخت می گذراند وگاهی حتا کاسه ی تلیت «آبجوجوه»(نخود آب) ش را همان بالا می خورد. کم پیش می آمد که به ما هم اجازه  دهد تا از امکانات ش بهره مند شویم.(البته وقتی به حمامی ، جائی می رفت ، از فرصت استفاده می کردیم که با فحش و نفرین مادرش رو به رو می شدیم.)
وقتی ارّه به دستان به در خت ش نزدیک می شدند ، عزیز با دسته کلنگی در دست، پای درخت ایستاده بود و مادرش در حالی که بال های چادرش را ضرب دری به کمرش گره زده بود ، تبرِهیزم شکنی در دست ، مراقب پسرش بود.
اول یکی از «چاووش» ها (پلیسِ شرکتی) سعی کرد با زبان خوش راضی شان کند، گفت:«از خرِ شیطون بیاین پایین» ننه ی عزیز گفت:« خر، سوار؛ جدّ و آبادته»
پلیس «نعلت بر شیطون»ی گفت و سوار دوچرخه اش شد و رفت.ساعتی بعد نشسته در صندوقِ«سیدکارِ اسپکتور»(4)آمد و چند اونیفرم پوش دیگرهم سواره درجیپی ، اضافه شدند. ننه عزیز گره چادرش را محکم تر کرد و رو به مردم گفت : «فقط شاهد باشین!»
پلیس ها دورعزیز ،حلقه زدند و خلع سلاح ش  کردند. مادرش چارقدش را باز کرد و موهای سفیدش را بیرون ریخت و یقه ی پیرهنش را درید و گفت:« ده تا مرد اومده تا یه پیره زنِ لچک به سر را بگیرن و ببرن کمیسری!»پیش رفت و تا آمد جای عزیز را پر کند ، اره کشهای دو دسته ئی ، اره را کشیدند .ننه عزیز خودش را انداخت روی یکی از آنها  و لیک زد و چهار پنج مرد و چند زن همسایه ریختند سرشان و ما بچه ها هم بیکار نایستادیم.
معلوم نشد کی ، کلانتری را خبر کرده بود ، که جیپی آمد و افسری و چند پاسبان پیاده شدند.وقتی دیدند حریف ننه عزیز نمی شوند «صورت مجلس»ی نوشتند که غیر از خودشان هیچ کس انگشت نزد.افسر ، توانست  پلیس های شرکتی را متقاعد کند که از خیرِ این یکی درخت بگذرند تا  شرِّ بزرگی بر پا نشود.
ننه عریز، همان روز جای زخمِ آن مجروح را با خاک و گُلاب ، پانسمان کرد.
سال های سال  و بعد از فوت ننه عزیز ، آن درختِ سرفراز، با جای زخمی در پایش ؛ به جا ماند و سایه سارِگسترده یال ش ، پناهگاهِ مردم گرما زده و خسته ی محلّه ی ما شد.
 
 *************************************
 
 1.درختان مناطق حارّه ئی  که چون تاب وتحمّلِ گرما و بی آبی شان بیشتر از آدمها بود به لقب«بیعار»مفتخر شده بودند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: پنج شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com